اردشیر زاهدی و سرتیپ هدایتالله گیلانشاه هر دو در خاطرات خود مینویسند
که هدف از تماس با فرماندهان اصفهان و کرمانشاه این بود که سرلشگر زاهدی دولت
قانونی خود را در یکی از شهرهای مذکور تشکیل دهد، استقلال واحدهای ارتشی و
انتظامی کرمانشاه، اصفهان، اهواز، خرم آباد و کرمان را اعلام و بخش جنوبی کشور را
از مرکز جدا کنند و سپس برای تصرف تهران حرکت نمایند.
غروب روز 26 امرداد، مصدق در جلسه هیئت دولت حکم عزل خود را از سوی
شاه عنوان میکند، و می گوید اگر این حکم که غیر قانونی است اعلام شود ممکن است در
وفاداری نیروهای مسلح به او ایجاد تردید کند. مصدق بعدها در دادگاه نظامی گفته بود
که، "...
اگر بنا بود که پادشاه هر وقت خواست وزیری را عزل و نصب کند که
دیگر مشروطیت معنی و مفهومی نمیداشت. این همان کاری است که پیش از مشروطیت سلاطین
استبداد می کردند..."
مصدق
همچنین گفته بود، "...
اگر این کودتا نبود، چرا دستخطی که تاریخ 22 مرداد
نوشته شده بود نیمه شب 25 مرداد ابلاغ شد و چرا آقایان وزیر خارجه، وزیر راه و
مهنس زیرک زاده نماینده مجلس را در خانه هایشان دستگیر کرده و به سعدآباد برده بودند.
چرا سیمهای تلفن ستاد ارتش را قطع کردند و تلفنخانه بازار را اشغال کردند؟ اگر
این کارها مربوط به کودتا نبوده، آقای سرتیپ آزموده لطفن بفرمایید برای اجرای
کودتا چه کاری غیر اینها باید کرد؟" و همچنین گفت، "
من دستخط
[عزل من] را نگاه کردم دیدم اول امضاء شده و بعد نوشته شده است..." توضیح
اینکه
دستخط شاه روی سرنامه رسمی دربار
چنان نوشته شده بود که به علت کمبود جا در بالای امضای شاه، سطرها به سوی بالا
خمیده نوشته شده بود که در نامههای رسمی دربار به هیچوجه انجام نمیشد؛ و امضاء
پس از پایان متن گذاشته میشد.
روز 27 امرداد، تردید و سردرگمی زیادی در محافل دولتی ایجاد شده بود.
پس از آن واکنش متهورانه مصدق در برابر کودتاچیان 25 امرداد که دستور بازداشت آنان
را داده بود، کسی نمی پنداشت که کودتای دیگری در راه باشد. بعدها برخی میگفتند که
مصدق باید پس از 25 امرداد، ارتش را بسیج میکرد و مظنونان را دستگیر و برنامهای
برای خنثی کردن کودتا تدوین مینمود. یا دستکم حکومت نظامی اعلام میکرد. ولی همه
این اقدامات با روح آزادیخواه مصدق سازگاری نداشت. کرمیت روزولت هم در خاطرات خود
موفقیت کودتای دوم را خواب خرگوشی نجات یافتگان کودتای 25 امرداد ذکر کرده بود.
مصدق در معضل اخلاقی بزرگی گیر کرده بود. او هیچگونه جاهطلبی یا برنامه درازمدتی
برای تداوم زندگی سیاسی خود نداشت و قول هم داده بود که به نظام مشروطه که خودش هم
برای ایجاد آن مبارزه کرده بود وفادار باشد.
روز 27 امرداد روز آرامی بود و مصدق برای نشان دادن التزام خود به
قانون اساسی اقدام به تشکیل شورای سلطنتی میکند. شاه از کشور فرار کرده بود. شاه
قانون اساسی را نقض کرده بود. شاه برخلاف منافع و مصالح کشور با بیگانگان همکاری
کرده و آلت دست آنها شده بود. اکنون این مردم هستند که باید سرنوشت خود را تعیین
کنند. مصدق به دکتر غلامحسین صدیقی، وزیر کشور، دستور داد که مقدمات برگزاری یک
همه پرسی برای تعیین سرنوشت نظام کشور فراهم نماید.
اخبار کودتا در ایران داغ ترین خبر روز در جهان بود. رویتر نوشت:
"...
ایران نیز ممکن است مانند مصر رژیم پادشاهی را ملغی کند... ولی هنوز
معلوم نیست که آیا مصدق مانند نجیب خود را رییس جمهور اعلام کند...". در
واشینگتن از پیشبینی اینکه رژیم پادشاهی سقوط خواهد کرد خودداری کردند..."
تایمز لندن نوشت: "...
شاه به کودتا دست زد تا مصدق را سرنگون کند، ولی
چنین نشد و مصدق پیروز شد...". آسوشیتد پرس گزارش کرد، "...
امروز
ضرب المثل معروف که در جهان پنج شاه باقی خواهند ماند، پادشاه انگلستان و چهار شاه
ورق بازی، در تهران عمل شد...". رادیو بی بی سی گفت: "...
شاه
گفته در تهران کودتا نشده، فقط او فرمان عزل مصدق را صادر کرده و زاهدی را بجای او
منصوب کرده است...".
در حالی که نمایندگان جبهه ملی و فراکسیون نهضت ملی جلسه تشکیل میدادند
تا تصمیم بگیرند گام بعدی چه باشد، کودتاگران در حال برنامهریزی در ارتش و اقدام
به بسیج اوباش برای ایجاد آشوب و هرج و مرج بودند. آیت الله سید محمد بهبهانی
شماری از گردانندگان شهرنو [مرکز روسپیگری تهران] و چاقوکشان حرفهای مانند شعبان
جعفری معروف به بی مخ، محمود مِسگر، طیب حاج رضایی و رمضان یخی و غیره را مامور
گردآوری اوباش و آماده باش برای دریافت دستور کرد. حزب توده تظاهرات سه چهارهزار
نفره با شعار "
برچیده باد سلطنت" و "
پیروزباد جمهوری
دموکراتیک" به راه انداختند و به پایین کشیدن عکسهای شاه از مغازهها و
سرنگون کردن تندیسهای شاه و عوض کردن نام خیابانها پرداختند. تودهایها از سوی
شوروی وظیفه داشتند سطح تشنج و آشوب و نگرانی را بالا نگه دارند تا شاخه نظامی آنها
بتواند وارد عمل شود.
کرمیت روزولت در خاطرات خود مینویسد، "...هیچ عاملی بهتر از این
کارها نمیتوانست اوضاع را دگرگون کند... باید فرصت بیشتری به آنها میدادیم تا
مردم تهران آماده قیام میشدند، و برادران بوسکو (یعنی برادران رشیدیان) هم ترتیب
برانگیختن مردم را بدهند..." رشیدیان پیشنهاد کرده بود که آیتالله کاشانی
بهترین وسیله برای بسیج جمعیت علیه مصدق است و برای تشویق او باید پول تزریق کرد.
روزولت در خاطراتش مینویسد که ده هزار دلار توسط احمد آرامش برای کاشانی میفرستد.
من میدانم که این نادرست است. آرامش ده هزار دلار در یک چمدان حاوی اسکناسهای یک
دلاری را نه به آیتالله کاشانی، بلکه به شخصی به نامی مشابه تحویل میدهد. من این
شخص را که بیش از سی سال پیش فوت کرد از دور میشناختم و به دلایلی نام او را نمیبرم،
زیرا درگیر کودتا نبود. او این دلارها را سرکرده اوباش تحویل داد تا میان خودشان
توزیع کرد. این شایعه که آیتالله کاشانی ده هزار دلار را دریافت کرده بود نادرست
است. کاشانی لب تر میکرد از بازار گونی گونی اسکناس برایش میآوردند و نیازی به
این پول نداشت. در کودتا غیر مستقیم دخالت داشت، ولی غرورش، بویژه که همراه پدرش
در حمله انگلستان به عراق علیه انگلستان جنگیده و پدرش را از دست داده و خودش هم
زخمی و زندانی شده بود، اجازه نمیداد در میان پیروانش بدنام شود. او همچنین خود
را «ولی امر همه مسلمین جهان»، شیعه و سنی میدانست.
جبهه ملی ایران سخت میکوشید که تظاهرات مردم را آرام سازد تا دولت
بتواند بحران را مدیریت کند، ولی تودهایها مانند همیشه آب را گل آلود و عرصه را
بر مصدق تنگ میکردند. همین اقدامات ضد ملی و ضد مردمی حزب توده و قدرت بالقوه
آنها با پشتیبانی مالی و اطلاعاتی شوروی، امریکا را متقاعد کرده بود که گرچه خود
مصدق کمونیست نیست، ولی میتواند در دامی که شوروی برایش گسترده بیافتد. دولت هنوز
تشکیل شورای سلطتنتی را اعلان نکرده بود. دکتر حسین فاطمی هم به خبرنگاران گفته
بود که، "
موضوع رژیم جمهوری اکنون مورد بحث دولت و مورد تایید مقامات
صلاحیت دار هم نیست..."
بعد از ظهر 27 امرداد، لویی هندرسون، سفیر امریکا، به دیدن دکتر مصدق
میرود. در این ملاقات هندرسون به مصدق میگوید که دولت امریکا دیگر نمیتواند
دولت او را به رسمیت بشناسد. هندرسون با خشم به مصدق تکلیف میکند که از نخست
وزیری کنار برود؛ و اینکه اتباع امریکا به علت تظاهرات مردم دیگر امنیت ندارند و
تهدید میکند که دستور خروج آنها را از ایران خواهد داد. دکتر مصدق با تندی به
هندرسون میگوید که فردا با دولت امریکا قطع رابطه خواهد کرد، و هندرسون را از
خانه خود بیرون میکند. هندرسون وقتی به سفارت میرسد، پیام رسمی برای دولت ایران
میفرستد که دولت امریکا فقط دولت سرلشگر زاهدی را قانونی میداند و به رسمیت میشناسد.
پس از رفتن هندرسون، مصدق به نیروهای شهربانی دستور میدهد که پایان
تظاهرات را اعلام کنند و از سفارت امریکا و ساختمان «اصل چهار» حفاظت نمایند. تودهایها
که در توپخانه (میدان خمینی کنونی) و خیابانهای اسلامبول و نادری و شاه آباد
(جمهوری کنونی) گردآمده بودند، از دستور پلیس سرپیچی کردند و با آنها درگیر شدند.
همزمان با این رویداد، جمعیت اوباش و روسپیان و چاقوکشانی که آیتالله
بهبهانی تدارک دیده بود، همراه با شماری گروهبان ارتشی که لباس شخصی پوشیده بودند
به خیابانهای لاله زار و نادری ریختند و شعار "
زنده باد شاه"
سر دادند. شماری از ماموران شهربانی و نظامی هم که از اوباش حفاظت میکردند با
تهدید از مردم میخواستند که با آنها هم صدا شوند و هر کس را که خودداری میکرد با
قنداق تفنگ میزدند.
در میدان توپخانه جوانان حزب ایران، حزب مردم ایران و نیروی سوم و
دیگر هواداران دولت به کمک نیروی انتظامی برای پراکنده کردن حزب توده به کمک
نیروهای انتظامی آمدند. پلیس گاز اشک آور پرتاب کرد، ولی تودهای ها دست برنمیداشتند.
شماری از مردم زیر دست و پا افتادند و زخمی شدند. همه جور شعاری شنیده میشد: زنده
باد مصدق، زنده باد سلطنت، زنده باد حزب توده و غیره. آشوب تا ساعت 8 شب ادامه
داشت تا اینکه آرامش برقرار شد و نیروهای انتظامی نیمه شب به قرارگاههای خود
بازگشتند. هرج و مرجی را که کودتاگران خواهان آن بودند تا دولت مشغول نگه داشته
شود، توسط حزب توده فراهم شده بود.
در رُم، شاه و ثریا (ملکه وقت
ایران) تمام روز از اتاق هتل خود بیرون نیامدند و فقط به اخبار گوش میدادند. وقتی
سخنرانی دکتر فاطمی را شنیدند و اینکه تندیسهای شاه را پایین کشیدهاند، بکلی
ناامید شدند. ثریا پرسیده بود برای زندگی کجا میخواهند بروند؟ شاه گفته بود که به
امریکا نزد مادر و خواهرش خواهند رفت.
ساعت 8 بامداد روز 28 امرداد، جمعیت اوباشی که روز پیش در عملیات شرکت
داشتند، کار خود از تجریش به پایین و در خیابانهای تهران از سر گرفتند. در مسیر
خود خودروها متوقف و وادار میکردند عکس شاه را زیر برف پاک کن خود بگذارند و چراغ
هایشان را روشن کنند و بگویند زنده باد شاه. اگر خودداری میکردند آنان را کتک میزدند
یا با چماق شیشه هایشان را میشکستند. از ساعت 9 بامداد همین برنامه در میدان
بهارستان آغاز شد.
در این میان، سرتیپ محمد دفتری، خواهرزاده مصدق و فرمانده گارد گمرگ،
نزد نخست وزیر میرود و درخواست میکند به ریاست شهربانی منصوب شود. در اینجا مصدق
یکی از اشتباههای بزرگ خود را مرتکب میشود و ساعت 10 از سرتیپ ریاحی که بیاعتمادی
خود را نسبت به دفتری ابراز کرده بود میخواهد که سرتیپ دفتری را بجای سرتیپ مدبر
به ریاست شهربانی منصوب کند و میگوید که به او اعتماد کامل دارد. این دومین
اشتباه بزرگ مصدق بود. همان روز سرتیپ دفتری که یک حکم ریاست شهربانی هم از سرلشگر
زاهدی گرفته بود، رییس شهربانی کل کشور میشود. پس از دریافت حکم، سرتیپ دفتری طبق
قرار قبلی با کودتاگران از ماموران شهربانی میخواهد که با اوباش همکاری کنند.
ساعت 10 بامداد، حدود چهارصد تن به رهبری طیب حاج رضایی و حسین رمضان
یخی و سردمداری دیگر از چاقوکشان (شعبان بی مخ ادعا کرده که در آن روز در زندان
بوده که در هر حال ساعت 2 بعد از ظهر باید آزاد شده باشد)، همگی مجهز به چماق و
چاقو و زنجیر و تپانچه سبزه میدان و میدان ارک را به تصرف خود درآوردند و در آنجا
به دسته های 30 و 40 تن تقسیم شده هر دسته با شعار "زنده باد شاه" به
ساختمانهای دولتی حمله میکنند و پس از کتک زدن نگهبانها عکس شاه را بر سردر
ساختمانها آویزان میکنند. سپس به ساختمانهای حزب ایران، حزب ملت ایران، روزنامه
باختر امروز، حزب توده و روزنامههای تودهای و چپ حمله میکنند، همه چیز را میشکنند
و غارت میکنند و به آتش میکشند. هیچکس انتظار این عملیات را نداشت. همه مردم (از
جمله خود من) حیرت زده به این گروهها مینگریستند و هر بار که گروهی از دانشجویان،
کارمندان دولت، مغازه داران و مردم عادی به رویارویی میپردازند، نیروهای نظامی
آنان را پراکنده میکردند. نیمروز 28 امرداد، دستههایی از اوباش به خیابان کاخ و
خانه نخست وزیر (شماره 109) میرسند، که با شلیک نگهبانان عقب مینشینند.
ساعت 1 پس از نیمروز، تانکها وارد خیابانها میشوند. نیروهای ارتشی
رادیو را به تصرف در میآورند و سپس برای حمله به خانه نخست وزیر وارد خیابان کاخ
میشوند. مصدق پس از دریافت خبرها، از دستور دادن به ارتش برای سرکوبی کودتاگران
خودداری کرد، زیرا نمیخواست خونریزی شود. روز پیش از آن، نمایندگانی از حزب توده
سراغ مصدق میروند و درخواست اسلحه میکنند تا بتوانند از او حمایت کنند، ولی مصدق
با صراحت به آنها میگوید: "...
ترجیح می دهم طرفداران شاه مرا زجرکش
کنند، ولی خطر یک جنگ داخلی پیش نیاید." اگر روایت مراجعه حزب توده درست
باشد، پس مصدق از 27 امرداد از احتمال کودتایی دیگر باید آگاه شده بوده باشد. در
این صورت، خودداری او از دستور به ارتش و شهربانی برای برخورد با کودتاگران که
اکنون شناخته هم شده بودند، نشان میدهد که شاید مصدق به این نتیجه رسیده بوده که
سامانه حکومتی او را بیگانگان آلوده کردهاند و با وجود بحران در همه زمینههای
اداره کشور، دیگر امکان ادامه کار وجود ندارد. مصدق بایستی که سخت خسته از خیانتها
و دوروییها شده بوده باشد و خود را به حوادث سپرده باشد.
اوایل بعد از ظهر، ریاحی، رییس ستاد ارتش، یک ستون ضربت را از پادگان
عشرتآباد به فرماندهی معاون خود، سرتیپ کیهانی، برای سرکوب آشوبگران میفرستد.
سرتیپ محمد دفتری، بی درنگ به سوی گروه ضربت میرود و آنها را درآغوش گرفته دعوت
به شاهدوستی میکند و اینکه شاه فرمانده کل قواست نه مصدق. افسران مردد و سردرگم
میشوند. سرتیپ کیهانی که تردید افسران خود را مشاهده میکند، برخلاف دستوری که به
او داده شده بوده، برای گزارش اوضاع به ستاد ارتش برمیگردد. ساعت دو بعد از ظهر،
کودتاگران برای آزاد کردن زندانیان کودتای 25 امرداد به زندان حمله میکنند. سرهنگ
سررشته، فرمانده زندان، دستور تیراندازی میدهد، ولی گروهبانان او که پیشتر
خریداری شده بودند، به مهاجمان میپیوندند و حتا یکی از آنان با چاقو به سرهنگ
سررشته حملهور و او را زخمی میکند. ساعت 3 گروهی از چاقوکشان به کمک میآیند و
زندان گشوده و زندانیان آزاد میشوند. سرتیپ باتمانقلیچ، رییس ستاد ارتش کودتا، به
مرکز ستاد برده میشود.
ساعت دو و نیم بعد از ظهر 28 امرداد، یک دسته تانک پیشاپیش گروهی از
اوباش و چاقوکشان به خانه 109 خیابان کاخ حمله میکنند. در آن هنگام دکتر مصدق و
شماری از اعضای جبهه ملی و وزیران در خانه نخست وزیر جلسه داشتند. نگهبانی خانه نخست
وزیر با سرهنگ عزت الله ممتاز بود. ممتاز که فرد باهوشی بود انتظار حمله را میکشید
و در خیابانها و کوچههای منتهی به خانه 109 نیروی زرهی و سرباز گماشته بود. ساعت
2:45 سربازان گارد شاهنشاهی از کاخ مرمر به سوی خانه مصدق آتش مسلسل و خمپاره
گشودند. ایستگاه رادیو که به تصرف کودتاگران درآمده بود شعار زنده باد شاه میداد،
و اعلام کرد که نخست وزیر جدید در دفتر کار خود مستقر شده و اعلیحضرت در راه
بازگشت به میهن هستند. میراشرافی در رادیو اعلام میکرد و "...
مصدق خائن
فرار کرده و سرلشگر زاهدی نخست وزیر است.." ساعت 3:30 روز 28 امرداد،
سرلشگر زاهدی که توسط کِرمیت روزولت از پنهانگاه خود به رادیو فرستاده شده بود،
از رادیو سخنرانی کرد.
ساعت 4 بعد ازظهر، تیراندازی و زدوخورد در پیرامون خانه مصدق به یک
جنگ تمام عیار تبدیل شده بود. مهاجمان قصد داشتند به درون خانه نفوذ کرده مصدق و
یارانش را به قتل برسانند، ولی پایداری افسران و سربازان نگهبان خانه مصدق اسطورهای
از شجاعت، مهارت، فداکاری و میهن پرستی بودند.
ساعت 4:30، سرگرد خلیلی فرمانده گردان ستون ضربت نزد سرهنگ ممتاز میرود
و درخواست ملاقات با مصدق را میکند تا علت شکست و سوء مدیریت در ماموریتشان را به
عرض برساند. سرتیپ محمود امینی، فرمانده ژاندارمری کل کشور، که افسری شرافتمند و
وفادار به مصدق بود، دو کامیون ژاندارم مسلح برای تقویت قدرت دفاعی خانه نخست وزیر
به کمک سرهنگ ممتاز فرستاده بود. سرهنگ علی پارسا، فرماند تیپ تهران، برای دفاع از
مصدق عزم حرکت به تهران را می کند که توسط سرتیپ ریاحی منع می شود. همزمان چند
تانک دیگر به کمک مهاجمان میآیند. 27 تانک خانه مصدق را محاصره کردند و گلولههای
تانک و خمپاره و مسلسل خرابیهای زیادی را به خانه وارد آورند.
مصدق در خاطراتش می نویسد، "...
راس ساعت چهار و نیم بعداز
ظهر 28 مرداد، آقای سرتیپ فولادوند... برای گرفت استعفا از اینجانب به خانه من
آمدند. چون امکان نداشت من استعفا بدهم و هدف ملت ایران را از بین ببرم، گفتم باید
کشته شوم..."
مصدق از شایگان، حسیبی، زیرک زاده، سنجابی و نریمان که با او در آنجا
جلسه داشتند، میخواهد که بیانیه بنویسند و به فولادوند بدهند، و به درخواست آنان
ملافه سفید خود را پاره میکند و میدهد که به سردر خانه آویزان کنند.
ساعت 5 بعد از ظهر، حمله واقعی به خانه آغاز شد. گارد شاهنشاهی با 27
تانک رگبار گلوله را به خانه مصدق میبندند و سرهنگ ممتاز و سربازانش با دلاوری
خارقالعادهای پایداری میکنند. جنگ خانه نخست وزیر ساعتها ادامه یافت. سرانجام
سرهنگ ممتاز که میدانست شکست خواهند خورد، سربازانش را یکی یکی آزاد میکند تا از
میدان آتش دور شوند. نریمان به جمع میگوید، "دشمن میخواهد ما را بکشد، بهتر
است خودمان خودکشی کنیم."
مصدق میگوید
که نمیخواهد هیچکدام کشته شوند و بهتر است همه بروند و او را تنها بگذارند. یاران
میخواهند مصدق را هم با خود ببرند، ولی او نخست باید با سرهنگ ممتاز ملاقات کند؛
پس سرهنگ ممتاز را احضار و از او سپاسگزاری میکند که "..
رحمت به شیر
مادرت..". ممتاز میگوید که پیش از رفتن مصدق سنگرش را ترک نخواهد کرد.
مصدق آرام از نردبانی بالا و به خانه همسایه می رود. سرهنگ ممتاز تا آخرین لحظه میماند
و تا آخرین گلوله را شلیک میکند.
گلوله
باران خانه نخست وزیر تا پاسی از شب ادامه پیدا میکند تا اینکه دیوارهای خانه فرو
میریزد و تانکها وارد خانه میشوند و صدای آتش خاموش میشود. چاقوکشان و اوباش با
چاقو و چماق و خنجر و زنجیر به درون خانه یورش میبرند تا مصدق و یارانش را به قتل
برسانند؛ ولی آنان رفته بودند. اوباش به غارت خانه می پردازند و سپس خانه را به
آتش میکشند. وقتی شعلههای آتش از خانه زبانه میکشد، دکتر غلامحسین صدیقی که آن را
نظاره میکرده به مصدق میگوید، "
خیلی متاسفم که خانه آزادهای را اوباش
به آتش کشیدند." مصدق دست روی شانه دکتر صدیقی میگذارد و میگوید: "
آنها
خانه من را آتش نزدند، آنها ایران را آتش زدند."
مصدق و همراهانش شب را در خانه یکی از همسایهها پناه گرفتند و با کسب
اجازه تلفنی از صاحبخانه که آن شب در منزل نبود، شب را در زیرزمین آنجا خوابیدند.
روز 29 امرداد، مصدق به یارانش گفت که آنان میتوانند بروند و خود را نجات دهند.
دکتر صدیقی و دکتر شایگان با او ماندند. مهندس زیرک زاده که پایش شکسته شده بود و
مهندس رضوی به یکی از خانههای نزدیک آنجا پناه بردند. مصدق و شایگان و صدیقی به
خانه مادر مهندس سیفالله معظمی که در آن نزدیکی بود رفتند. بعد از ظهر آن روز،
علی رغم مخالفت شایگان و صدیقی، به دستور مصدق به شهربانی زنگ زدند که آماده بازداشت
شدن هستند. ساعتی بعد سرلشگر باتمانقلیچ به خانه معظمی آمد و آنان را بازداشت کرد.
شایگان و صدیقی را به شهربانی و مصدق را به باشگاه افسران میبرند. مصدق که تصور
میکرد آن دو را برای اعدام بردهاند، به زاهدی پیغام میدهد که اگر آنان را هم به
باشگاه افسران نیاورند اعتصاب غذا خواهد کرد. ناچار شایگان و صدیقی را هم با
باشگاه افسران آوردند. هر سه پس از چند روز بازداشت روانه زندان میشوند تا منتظر
محاکمه خود باشند. دکتر فاطمی که مخالف سرسخت شاه بود، پنهان شد. او هر ده روز در
یک خانه پنهان می شد، و ده روز اول را در خانه ما که اتاقهای مسکونی در دو سوی حیاط
داشت گذراند، و ده روز بعد را در خانه یکی از عموهای من که پزشک مجلس بود پنهان
شده بود. مهندس سیف الله معظمی، وزیر پست و تلگراف دکتر مصدق هم که پس از آزادی
هیچکس جرات اجاره خانه به او را نداشت، توسط پدرم در آپارتمان طبقه دوم خانه تازه
ساز ما در خیابان نامجو، شمال ورزشگاه امجدیه، همراه با همسرش که دختر الهیار صالح
بود و فرزند سه سالهشان محمد بدون هیچ اجارهای اسکان داده شد.
از: کورش زعیم
تهران – 28 امرداد 1401خ
منابع و اسناد این مقاله:
یک سری منابعی
که من در کتاب تاریخچه «جبهه ملی ایران» فهرست کردهام که در اینجا تکرار نکردهام.
من منابع ایرانی را هم در اینجا نام نبردهام که کسی ادعا نکند نوشتههای آنان
ممکن است متعصبانه باشد. اگر خوانندگانی مایل باشند، من سی تا چهل منبع دیگر را هم
می توانم نام ببرم. ولی حتمن خاطرات ثریا، همسر شاه در آن زمان، را هم بخوانند.
بخشی از مطالب هم برگرفته از تجربه خودم و صحبت در طی سالها معاشرت خانوادگی با
بزرگانی مانند دکتر شمس الدین امیرعلایی، دکتر غلامحسین صدیقی، سرهنگ
میرمحمدصادقی، نصرتالله خاذنی، دکتر سعید فاطمی، علی اردلان، سرتیپ عزیز
میررحیمی، دکتر غلامحسین مصدق، و چند نفر دیگر بوده است.
منابع
و اسناد در این باره آنقدر زیاد است که نمیتوانم همه را فهرست کنم، ولی به کسانی
که انکار یا تردید میکنند، پیشنهاد میکنم که به کتابخانه کنگره امریکا در واشینگتن
و کتابخانه بریتانیا در لندن روبروی ایستگاه یوستون مراجعه و اسناد آزاد شده را
بررسی کنند و سری به کتابهای زیر بزنند:
1.
The Making of British Intelligence, by Christopher Andrew (secret Service)
2. Central
Intelligence Agency, by Donald Wilbur
3. Overthrow of
Premier Mossadeq of Iran, by Donald Wilbur (summary in
New York Time,
April 16, 2000)
4. Mark
Gasiorsky, US Foreign Policy and Shah: Building a Client State in Iran.
5. Iran, the
Untold Story, by Mohamed Heikal.
6. CIA and
American Democracy, by Rhodri Jeffery-Jones
7. The American
Role in Pahlavi Restoration, by Kenneth Love
8. Countercoup,
by Kermit Roosevelt.
9. Paved with
Good Intensions, by Barry Rubin.
10. It Doesn’t
Take a Hero, by Norman Schwartzkopf.
11. American
Tragic Encounter with Iran, by Gary Sick.
12. Silent
Mission, by Walter Vernon.
13. Something
Ventured, by C. M. Woodhouse.
14. The Prize,
by Daniel Yergin.
15. All the
Shah’s Men, by Stephen Kinzer.