چرا گفتمان اصلاح طلبی عقیم مانده است؟
از: کورش زعیم
در پاسخ به نوشتار
آقای دکتر کاظم علمداری
http://zeitoons.com/10565
اصلاح طلبی، یک جنبش اجتماعی نبود، بلکه یک رقابت در درون نظام برای باز پس گیری قدرت بود. از آنجا که نظام جمهوری اسلامی با تندروی و خشونت ثبات یافته بود، و برخی شخصیت های "انقلابی" که خود را مالک نظام میدانستند پشت سر گذاشته شده بودند و نسبت به پشتیبانی آنان در شکل گیری حاکمیت بی وفایی شده بود، با این ترفند مردم را به سوی خود کشیدند تا جناح خودشان را حاکم کنند.
ولی اصلاح طلبان هیچ طرح و برنامه ای برای اداره کشور نداشتند، و هیچ راهبردی را تدوین نکرده بودند؛ نه برای کشور و نه برای ماندگاری خودشان. سپاه بی برنامه و ناپایدار و ناهمبسته اصلاح طلبی حتی خودش هم نمیدانست چه چیزی را میخواهد اصلاح کند. شرایط انقلابی باید بماند و احکام اسلام باید بر احکام مدنی ارجحیت داشته باشد. آنچه بطور موضعی سرانجام به فکرشان رسید "اصلاح" قانون مطبوعات و قانون انتخابات بود. بی ایمانی به جایگاه خودشان در میان مردم و سردرگمی "چه باید کرد" باعث شد که با نخستین نهیب فروشکستند. نه نمایندگان اصلاح طلب و نه رییس جمهورشان هیچکدام حتی برای گام کوچکی که میخواستند برای مردم بردارند هیچ پایداری نشان ندادند و از عهده انجام هیچکدام از قولهایشان برنیامدند، و حتا برای کم کردن فاصله خود با حاکمیت، بر دانشجویان معترض نهیب زدند که با آنان برخورد سخت خواهد شد. در نهایت تسلیم آنان در برابر حاکمیت خودکامه بود.
برای بسیاری از نمایندگان دریافت یک خودرو و دیگر امتیازات مهمتر از تعهدشان به رای دهندگان بود. دیگر کاری برایشان نمانده بود مگر تصویب آنچه حاکمیت اجازه میدهد.
از دیدگاه مدیریتی، آن جناح "سازندگی و اصلاحگری) که سپاه و بسیج و نیروهای امنیتی را وارد اقتصاد کشور کرده و اقتصاد کشور را از دست مردم گرفته و همراه با امتیازهای نابخردانه به نهادهای دولتی، نظامی و شبه دولتی داده بودند، خود از حفظ ابزار کنترل و مدیریت آنها ناتوان ماندند، زیرا برنامه مدونی برای کاربرد آن ابزار نداشتند. بزودی همان ابزار علیه خود اصلاح طلبان بکار برده شد و آنان را که هیچگونه همبستگی سازمانی ریشه داری نداشتند به انزوا و زندان و مهاجرت و بطور کلی بی خاصیتی کشاند.
این بی برنامگی در عین خودبزرگ بینی، عامل ناپایداری "اصلاح طلبی" بود؛ و این بی برنامگی به جناح تندرو که اکنون قدرتمندتر هم شده بود این توان را داد که در انتخابات ۱۳۸۴، شخصی ناشناخته و نادان و بی خرد را از ژرفای ناشناختگی، با مطرح کردن در دو شغل عمومی که در هر دو بی لیاقتی خود را ثابت کرده بود، در برابر نامزدهای شناخته شده ای به ریاست جمهوری برساند تا کنترل خود را برهمه ابزار حکومتی گسترانده باشند. من که در آن زمان عملکرد دولت اصلاح طلبی را نقد میکردم که حتی نمیتواند کابینه خود را خود برگزیند، در میزگردهای برخی دانشگاههای تهران درباره انتخابات پیش رو (
۱۳۸۴)
که من را به عنوان نماینده جبهه ملی ایران دعوت کرده بودند، پیش بینی کردم که شخص ناشناخته ای رییس جمهور خواهد شد و نه آن شخصیت های شناخته شده جمهوری اسلامی که در میزگردهای انتخاباتی شرکت میکردند و مدعی صلاحیت و محبوبیت بودند. چگونه بود که این آقایان (رفسنجانی، معین، کروبی، قالیباف، لاریجانی) که خود را سیاستمدار میدانستند و میخواستند کشور را اداره کنند، صدای پای اسب سیاهی را که در پشت سرشان تازانده میشد نمی شنیدند؟